|
|
نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392
بازدید : 373
نویسنده : hosein
|
|
داستان دوشس و جواهر فروش
الیوربیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی میكرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپهها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر كرده بودند. پنجرهها، سه پنجره ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و كمال به نمایش میگذاشتند. قفسه ی چوب ماهون زیر بار براندیها، ویسكیها و لیكورهای اصل شكم داده بود و او از پنجره ی وسطی به پایین و به سقفهای شیشه ای اتومبیلهای مد روز متوقف در كنار جدولهای باریك خیابان پیكادلی نگاه میكرد. نقطه ای مركزی تر از این نمیشد تصور كرد. و در ساعت هشت صبح پیشخدمت مرد صبحانه ای او را در یك سینی میآورد؛ پیشخدمت روبدشامبر ارغوانی تا كرده ی او را باز میكرد؛ با ناخنهای بلند و تیز خود نامههای الیور را میگشود و كارتهای دعوت سفید و ضخیمیرا بیرون میآورد كه امضای دوشسها، كنتسها، ویسكنتسها و دیگر بانوان متشخص بر آنها حك شده بود. بعد نوبت شست و شو بود؛ سپس نان تست خود را میخورد؛ بعد روزنامه اش را كنار آتش سوزان و روشن زغالهای الكتریكی میخواند.
ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه و زیبا ,
داستانهای عارفانه ,
داستانهای شیرین ,
داستانهای عاشقانه ,
داستانهای آدلاین ویرجینیا وولف ,
|
|
|